نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





دخترم

دخترم امروز برای تو مینویسم...

سالها بعد اگر به دنیا اومدی و بزرگ شدی قد کشیدی و خانوم شدی دلم میخواهد تو را از همه پسرهای محله و مدرسه و دانشگاه دور کنم

دلم میخواهد نگذارم از خانه بیرون بروی

دلم میخواهد رنگ آفتاب را فقط در حیاط خانه ببینی...

دخترم میدانم از من متنفر میشوی

میدانم مرا بدترین مادر دنیا میدانی...

میدانم...خوب میدانم

اما دخترکم اگر بدانی چه بر سر مادرت آمد

چگونه دلش شکست و آرزوهایش تباه شد از مادر گله نمیکنی

دخترم وقتی سنت هنوز درگیر احساس است و منطق نمیشناسد عاشق میشوی...

دخترکم عاشقی درد دارد

این روزها که مینویسم هنوز دخترکی هستم پر از آرزو ،

دخترکی که روزی زن میشود،

مادر میشود،

مادر تو...

بمیرد مادر و درد آن روزهایت را نبیند


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 9:12 PM | |







خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟


خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

 

خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

 

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!


 بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد

 

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

 

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!

 

دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

 

دردش گفتنی نبود....!!!!

 

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی

 

می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...


 چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

 

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

 

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به

 

سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

 

امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

 

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

 

احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد

 

شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

 

یک لحظه به خود آمد...

 

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 9:6 PM | |