نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





این متن از زبون یه آقــاا پسری بـود قشنگ بود گذاشتمش... بخونید زیبا و غم انگیزنه :(

من عاشقم...
عاشق یه دختری كه بهش میگم بانو
عاشق یه دختری كه به خودم قول دادم خوشبختش كنم
شده خودم بدترین سختی هارو بكشم ولی نذارم خم به ابروش بیاد
الان خم به ابروش اومده... خم ابروش یه قبیله رو لرزوند
امید منو گرفت ، درسته من غیرتی ام
در حدی كه پسر غریبه پستشو لایك میكنه اعصابم خورد میشه
بانوی من ، میدونم بریدی ... منم همیشه خواستم خوشبخت شی...
بانوی من ، مواظب باش ، گیر پسر نامرد نیفتی...
بانوی من ، كم خاطره ندارم ازت
دوستت دارم ... حاضرم همه جوره هم ثابت كنم
آهـــــــای با مرامی كه قراره بیای جای من...
بدون :
از پیرن مشكی بدش میاد ... از ریش بلند بدش میاد
دستشو بگیر ، بهویی بوسش كن ، دوس داره
وقتی آرنجتو میگیره ، دستت تو جیبت باشه كه اذیت نشه :(( [ ای جانم این تیکش خیلی درد داره :( ]
عطر بزن ... قبل از قرار سیگار نكش... بدش میاد
بذار بازوتو گاز بگیره... موقع گاز گرفتن بزن تو لپش بگو بسسسسسه :((
پیشونیشو ببوس ... همیشه بوی خوب میده ، بـــوش كن
به تیپش توجه كن
از پسر بی غیرت هم بدش میاد
زیــــادی غیرتی هم مث من دلشو میزنه...
خلاصه ... خانومه...
مرد باش ، خانوم نگهش دار :(


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 1:4 AM | |







لاغری

لاغری ناگهانی بی‌اهمیت نیست. اگر فردی ظرف چند ماه چندین کیلو وزن کم کند یعنی حداقل 5 درصد وزن بدن خود را بدون هیچ‌گونه رژیم و دلیل مشخصی از دست بدهید باید به پزشک مراجعه کند تا وضعیتش مورد بررسی قرار گیرد. همان طور که چاقی به سلامتی آسیب می‌رساند لاغری زیاد نیز خیری برای سلامتی ندارد. لاغری زمانی رخ می‌دهد که بدن توده‌ عضلانی، مایعات یا چربی‌های خود را از دست می‌دهد. اگر در عرض 6 ماه یا یک سال 5 درصد وزن یا چهار و نیم کیلوگرم وزن از دست دادید آن هم بدون رژیم گرفتن و دلیل خاص یعنی اینکه دچار کاهش وزن ناگهانی شده‌اید. درمان این مشکل با توجه به عامل اصلی آن پیچیدگی‌های خود را دارد. اگر متوجه کاهش وزن بی‌دلیل و ناگهانی خود شده‌اید بدون فوت وقت به پزشک مراجعه کنید. پزشک می‌تواند با انجام بررسی‌های لازم و مشاهده‌ علائم بدنتان علت را کشف و درمان کند. توصیه می‌کنیم تغذیه‌ مناسبی در پیش بگیرید. تا جایی که می‌توانید ورزش کنید و بیشتر استراحت کنید...


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 8:57 PM | |







دخترم

دخترم امروز برای تو مینویسم...

سالها بعد اگر به دنیا اومدی و بزرگ شدی قد کشیدی و خانوم شدی دلم میخواهد تو را از همه پسرهای محله و مدرسه و دانشگاه دور کنم

دلم میخواهد نگذارم از خانه بیرون بروی

دلم میخواهد رنگ آفتاب را فقط در حیاط خانه ببینی...

دخترم میدانم از من متنفر میشوی

میدانم مرا بدترین مادر دنیا میدانی...

میدانم...خوب میدانم

اما دخترکم اگر بدانی چه بر سر مادرت آمد

چگونه دلش شکست و آرزوهایش تباه شد از مادر گله نمیکنی

دخترم وقتی سنت هنوز درگیر احساس است و منطق نمیشناسد عاشق میشوی...

دخترکم عاشقی درد دارد

این روزها که مینویسم هنوز دخترکی هستم پر از آرزو ،

دخترکی که روزی زن میشود،

مادر میشود،

مادر تو...

بمیرد مادر و درد آن روزهایت را نبیند


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 9:12 PM | |







خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟


خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

 

خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

 

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!


 بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد

 

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

 

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!

 

دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

 

دردش گفتنی نبود....!!!!

 

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی

 

می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...


 چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

 

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

 

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به

 

سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

 

امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

 

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

 

احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد

 

شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

 

یک لحظه به خود آمد...

 

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 9:6 PM | |







عشق

ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ؟؟؟

ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ،ﺑﮑﻨﯿﻢ ...

ﺩﺧﺘﺮ : ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ ...

ﭘﺴﺮ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ...

ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ ...

24 ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﻋﺸﻘﺶ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻤﯿﺮﻩ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ...

24 ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ خونهﯼ ﺩﺧﺘﺮ ...

ﺩﺭ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ...

ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﺵ ﯾﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻫﺴﺖ ...

ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ : 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﯼ ... ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ،ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ...


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 5:0 PM | |







هر شب ما به رختخواب میرویم،‌ ما هیچ اطمینانی نداریم که فردا صبح زنده بر می خزیزیم، با این حال ساعت را برای فردا کوک می

کنیم. این یعنی اُمید

کودکی یکساله ای را تصور کنید، زمانی که شما او را به هوا پرتاب می کنید، او می خندد، چرا که او می داند که شما او را خواهید

گرفت. این یعنی اعتماد

روزی،‌ تمام روستایی ها تصمیم گرفتند، تا برای بارش باران دعا کنند، در روزی که برای دعا همگی دور هم جمع شدند،تنها یک پسر

بچه با خود چتری داشت. این یعنی ایمان

آن‌ها را برایتان خواستارم ...


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 4:54 PM | |







مکر زنان

زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟

شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است پس شیطان بهسوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او

را وسوسه کند اما...

اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد پس...

شیطان برگشت وبه شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد.

زن گفت : اکنون آنچه اتفاق میافتد ببین و تماشا کن .

زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت : چندمتری ازاین پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه

اش هدیه دهد پسخیاطپارچه را به زن داد سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط دررا باز کرد

و آن زن به او گفت : اگرممکن است میخواهم وارد خانه تان شومبرای ادای نماز

و زن خیاط گفت : بفرمایید، خوش آمدید و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون

آنکه زن خیاط متوجه شود واز خانه خارج شد.

هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید وفورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و

همسرش را همان موقع طلاق داد

شیطان گفت : اکنون من به مکر زنان اعتراف می کنم

و آن زن گفت : کمیصبر کن ، نظرت چیست اگر مرد خیاط وهمسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!

شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟

آن زنروز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت : همان پارچه ی زیبایی را که دیروز ازشما خریدم یکی دیگر میخواهم

برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نماز و آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم

دوباره بروم وپارچه را از او بگیرم...

و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و اورا برگرداند به خانه اش و الان شیطان در بیمارستان روانی

به سر میبرد واطلاعات دیگری از شیطان نداریم...


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 9:44 PM | |







طرز تهیه مدرسه غیر انتفاعی

 

1. یک خانه قدیمی و کلنگی که در ابعاد ۶۰ متری باشد و هر لحظه احتمال تخریب وجود داشته باشد تهیه کنید . بهتر است مربوط به دوران ساسانی باشد.

2. میز و نیمکت های شکسته خواجه قاصد از مکتب داران مظفرالردین شاه را از سراسر کشور جمع آوری کنید و به یکدیگر بچسبانید.

3. در هر کلاس ۱۲۵ نفر نشسته و ۱۸۰ نفر ایستاده گنجایش است بنابراین در هر میز ۱۲ نفر را روی پای هم بنشانید تا رکورد واگن های مترو را بشکنید.

4. تعدادی از معلم هایی که دیروز مدرک گرفته اند و عده ایی از سالخوردگان که رو به موت هستند را به عنوان اساتید برجسته معرفی و استخدام کنید.

5. پوشیدن هر نوع لباس چسبان ممنوع است لباس ها باید آویزان باشد بهتر است چند سایز بزرگتر از خودشان لباس بخرند.

6. هر ماه انجمن اولیا بگذارید و از فعالیت ها و اهداف بلند خودتان آنقدر بگویید که کف کنند و مطمین شوند که بهترین مکان برای ذله کردن فرزندان همین جا است.

 

7. سعی کنید دانش آموزان روپوش تمیز و ناخن های کوتاه و موهای مرتب داشته باشند روزی دو بار آن را چک کنید زیرا در غیر اینصورت در کنکور قبول نمیشوند.

8. روی یکی از خر خون های مدرسه کار کنید که در کنکور قبول شود بعد اسم طرف را روی در و دیوار بزنید که مردم فکر کنند شاخ رستم رو شکونده .

 

 


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 9:34 PM | |







دوست دارم به ۱۰۰ زبان مختلف

 

English - I love you
Afrikaans - Ek het jou lief
Albanian - Te dua
Arabic - Anabehibak (to male)
Arabic - Ana behibek (to female)
Armenian - Yes kezsirumen
Bambara - M'bi fe
Bangla - Aamee tuma ke bhalo aashi
Belarusian - Ya tabe kahayu
Bisaya - Nahigugma ako kanimo
Bulgarian - Obichamte
Cambodian - Soro lahn nhee ah
Cantonese Chinese - Ngo oiy neya
Catalan - T'estimo
Cheyenne - Ne mohotatse
Chichewa - Ndimakukonda
Corsican - Ti tengu caru (to male)
Creol - Mi aimejou
Croatian - Volim te
Czech - Miluji te
Danish - Jeg ElskerDig
Dutch - Ik hou van jou
Esperanto - Mi amas vin
Estonian - Maarmastan sind
Ethiopian - Afgreki'
Faroese - Eg elski teg
Farsi - Dosetdaram
Filipino - Mahal kita
Finnish - Mina rakastan sinua
French - Jet'aime, Je t'adore
Gaelic - Ta gra agam ort
Georgian - Mikvarhar
German - Ich liebe dich
Greek - S'agapo
Gujarati - Hoo thunay prem karoochoo
Hiligaynon - Palangga ko ikaw
Hawaiian - Aloha wau ia oi
Hebrew - Ani ohev otah (to female)
Hebrew - Ani ohev et otha (to male)
Hiligaynon - Guina higugma ko ikaw
Hindi - Hum Tumhe Pyar Karte hae
Hmong - Kuv hlubkoj
Hopi - Nu' umi unangwa'ta
Hungarian - Szeretlek
Icelandic - Egelska tig
Ilonggo - Palangga ko ikaw
Indonesian - Saya cintapadamu
Inuit - Negligevapse
Irish - Taim i' ngra leat
Italian - Tiamo
Japanese - Aishiteru
Kannada - Naanu ninnapreetisuttene
Kapampangan - Kaluguran daka
Kiswahili - Nakupenda
Konkani - Tu magel moga cho
Korean - Sarang Heyo
Latin - Teamo
Latvian - Es tevi miilu
Lebanese - Bahibak
Lithuanian - Tavemyliu
Malay - Saya cintakan mu / Aku cinta padamu
Malayalam - Njan NinnePremikunnu
Mandarin Chinese - Wo ai ni
Marathi - Me tula premkarto
Mohawk - Kanbhik
Moroccan - Ana moajaba bik
Nahuatl - Ni mitsneki
Navaho - Ayor anosh'ni
Norwegian - Jeg Elsker Deg
Pandacan - Syotana kita!!
Pangasinan - Inaru Taka
Papiamento - Mi ta stimabo
Persian - Doo-set daaram
Pig Latin - Iay ovlay ouyay
Polish - KochamCiebie
Portuguese - Eu te amo
Romanian - Te ubesk
Russian - Ya tebyaliubliu
Scot Gaelic - Tha gra\dh agam ort
Serbian - Volim te
Setswana - Ke a go rata
Sindhi - Maa tokhe pyar kendo ahyan
Sioux - Techihhila
Slovak - Lu`bim ta
Slovenian - Ljubim te
Spanish - Te quiero / Te amo
Swahili - Ninapenda wewe
Swedish - Jag alskar dig
Swiss-German - Ich lieb Di
Tagalog - Mahal kita
Taiwanese - Wa ga ei li
Tahitian - Ua Here Vau Ia Oe
Tamil - Nan unnai kathalikaraen
Telugu - Nenu ninnupremistunnanu
Thai - Chan rak khun (to male)
Thai - Phom rak khun (tofemale)
Turkish - Seni Seviyorum
Ukrainian - Ya tebe kahayu
Urdu - maiaap say pyaar karta hoo
Vietnamese - Anh ye^u em (to female)
Vietnamese - Em ye^u anh (to male)
Welsh - 'Rwy'n dy garu
Yiddish - Ikh hobdikh
Yoruba - Mo ni fe


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 9:20 PM | |







این طور باش خیلی باحاله

از سه نفر هرگز متنفر نباش :
فروردینی ها ، مهری‌ ها ، اسفندی ها
چـون بهتـرین ها هستند...
سه نفر را هرگز نرنجون :
اردیبهشتی ها ، تیری ها ، دی ماهی ها
چـون صادق هستند...
سه نفر رو هیچوقت نذار از زندگیت بیرون برن :
شهریوری‌ ها ، آذری‌ ها ، آبانی ها
چـون به درد دلت گوش میدهند...
سه نفر رو هرگز از دست نده :
مردادی ها ، خردادی ها ، بهمنی ها
چـون دوست واقعی هستند...
تو مال کدوم ماه هستی ؟؟؟؟؟!!!؟؟؟؟


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 9:9 PM | |







 

Love+ Care = Mother

Love + Fear = Father

Love + Help = Sister

Love +Fight = Brother

 

Love + Life = Wife/ Husband

&

Love +Care +Fear + Help + Fight + Life =Friend


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 2:45 AM | |







دزد و درد...

 

اینجا سرزمین واژگان واژگون است....

جایی که گنج ، جنگ می شود...

درمان ، نامرد می شود....

قهقه ، هق هق می شود...

 

اما دزد همان دزد است و درد همان درد...


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 7:32 PM | |







خر درون...

 

این خر درونمه که دوستت داره !

وگرنه میدونی که خودم ازت متنفرم!


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 7:20 PM | |







لحظه‌ های با تو بودن ، از عمرم حساب نمی شوند !
از آخرتم حساب می شوند ، از بهشت !!!

.

.

.

دلم کمی از بهشت می خواهد ، چند لحظه آغوشت را قرض میدهی ؟؟؟

.

.

.

برای خودت زندگی کن

کسی که تو را دوست داشته باشد

با تو میماند

برای داشتنت می جنگد اما اگه دوستت نداشته باشد

به هر بهانه ای میرود


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 7:10 PM | |







گمشده: این شوخی نیس واقعیته شماهم لینک کنین


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 4:12 PM | |







عشق واقعی یعنی این...

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید : آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای

ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی ازدانش آموزان گفتند : با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.

برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را راه بیان عشق عنوان کردند.

شماری دیگر هم : "با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی" را راه بیان عشق

می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

"یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل

رفتند . آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند...

یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به

همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به

طرف آنان حرکت کرد...

همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر

رفت و زن زنده ماند..."

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. اما پسر پرسید :

آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

پسر جواب داد: نه، "آخرین حرف مرد این بود که : عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.

ازپسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود..."

قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: "همه زیست شناسان میدانند

ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند ."

پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و اورا نجات داد. این

صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 10:15 PM | |







متولد چه روزی؟

روز 1 : خیلی کنجکاوی

روز 2 : زندگی و احساسات شما در حد تعادله

روز 3 : رفتارت دیگران رو به اشتباه میندازه

روز 4 : پیش از عمل کردن خوب فکرمی کنی

روز 5 : از تغییرات لذت می بری

روز 6 :  سخاوتمندانه به نیازمندان یاری میرسونی

روز 7 : نسبت به تغییرات اطرافت حساسی

روز 8 : شخصیت شاد و رفتار دوستانه ای داری

روز 9 : نمیدونی چجوری باید خود واقعییت رو نشان بدی

روز 10 : فرد مسئولی هستی

روز 11 : بخشنده و محتاط و دارای روحیه ای لطیف هستی

روز 12 : پر انرژی و شوخ طبعی

روز 13 : فردی صادق و ساده گیری

روز 14 : گاهی اطرافیانت رو فراموش می کنی

روز  15 : دوست داری در مرکز توجه قرار بگیری

روز 16 : به خوبی می تونی به ندای قلبت گوش بدی

روز 17 : دوست نداری وارد امور دیگران شی

روز 18 : در نگاه اول فردی بسیار آرام به نظر میرسی

روز 19 : در مدیریت امور زندگی مهارت خاصی داری

روز 20 : همه چیز رو جدی میگیری

روز 21 : کنجکاو و یه دنباله رو واقعی هستی

روز 22 : انسان بی نظیری هستی

روز 23 : هرگز اونطور که دیگران میخوان زندگی نمیکنی

روز 24 : بسیار مثبت نگری

روز 25 : هیچ مانعی نمیتونه تو رو از هدفت باز داره

روز 26 : به تغییرات مثبت پاسخ میدی

روز 27 :  گاهی بدبین میشی و از کاه کوه میسازی

روز 28 : به راحتی میتونی در زندگیت موفق شی

روز 29 : به حس ششم خودت اعتماد داشته باش

روز 30 : دوست داری همسرت در کنترلت باشه

روز 31 : پیش بینی احساساتت بسیار دشواره


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 9:34 PM | |







داستان عاشقانه

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…

ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…

اولاش نمی خواستیم بدونیم…

با خودمون می گفتیم…

عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…

بچه می خوایم چی کار؟…

در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…

اگه مشکل از من باشه …

تو چی کار می کنی؟…

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…

خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟ گفت:من؟

گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟…

فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد

خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید…

اگه واقعا عیب از من بود چی؟…

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…

هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…

بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…

اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست…

بالاخره اون روز رسید…

علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…

دستام مثل بید می لرزید…

داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…

اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…

اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…

یا از خوشحالی…

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…

بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…

من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… پس چی شد؟

گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان می بینم نمی تونم… نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم… پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم… تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…

یا زن بگیرم… نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم… بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست… نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…

حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم

لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…

برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…

چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…

دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…

وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…

باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز!


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 1:45 AM | |







یادآوری

پیش از آنکه درباره ی زندگی ،

گذشته و شخصیت من قضاوت کنی...

خودت را جای من بگذار ،

از مسیری که من گذشته ام عبور کن ،

با غصه ها ، تردیدها ، ترس ها ، دردها و...

خنده هایم زندگی کن...

.

.

.

یادت باشد :

هر کسی سرگذشتی دارد ،

پس هرگاه به جای من زندگی

کردی آنگاه میتوانی

درباره ی من قضاوت کنی...

 

 


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 1:25 AM | |







تو

به يک "هستم" به يک "نترس" به يک " نوازش" به يک "آغوش" به يک "دوستت دارم" و خلاصه بگويم به "تو" نيازمندم !


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 1:7 AM | |







عشق

عشق ؛چه زیبا بود اگر با تو بود

عشق ؛چه زیبا بود اگر فقط یکبار، فقط یکبار در چشمانت نشانی از آن می دیدم

عشق ؛چه زیبا بود اگر تنها قلبت برای من میتپید

عشق ؛چه زیبا بود اگر دستانت گرمی میداد به دستانم

عشق ؛چه زیبا بود اگر طنین صدای زیبایت در گوشم یک بار دیگر می پیچید

عشق ؛چه زیبا بود اگر مثل قدیم یک بار به لبانت دوستت دارم را می آوردی

عشق ؛چه زیبا بود اگر من را لایق دیدن چشمانت میدانستی

عشق ؛چه زیبا بود اگر فقط من بودم و تو بودی و دیگر خدا


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 1:0 AM | |







دفتر عشـــق كه بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیكه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو كار تو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیكنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاكیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریكــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خـــــــــــــــــلاص رو
ازاون كه عاشقـــت بود
بشنواین التماس رو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ
__
_


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 2:43 AM | |







بغلم کن

بغلم کن بغلم کن
که بیام تو فکر تو
نفسی تازه کنم
در هوای شعر تو
بغلم کن بغلم کن
که بیام تو قلب تو
یه گل دوست دارم
بچینم از لب تو
منو در قالب شعر
گاهی وقتا غزلم کن
شعر بارونی بگو
زیر بارون بغلم کن
بغلم کن که وفا
رو کنه به آدما
شهر مون غیرتی شه
پشت کنه به بیوفا
بغلم کن که نگات
نره از خاطر و یاد
عشق پاک من و تو
نشه بازیچه ی باد
منو در قالب شعر
گاهی وقتا غزلم کن
شعر ِ بارونی بگو
زیر بارون بغلم کن
بغلم کن بغلم کن
که دلم بی تابه
جامو باز کن تو دلت
که چشام بیخوابه
اگه تلخم تو جدایی
بیا مثل عسلم کن
عاشقی از دور نمیشه
بیا اینجا بغلم کن


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 2:38 AM | |







سخت ترین کار دنیا

سخت ترین کار دنیا بی محلی کردن به کسی ست که...

که با تمام وجود دوستت دارد


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 2:2 AM | |







چرا نباید در پمپ بنزین با موبایل حرف بزنیم؟

من نشنیدم که توی ایران قانونی باشه در خصوص حرف نزدن با موبایل توی پمپ بنزین..... ولی گویا توی کشورهای دیگه این قانون هست. حالا دلیلش :

مواد لازم برای این آزمایش:
1 عدد ماهیتابه، 3 قطعه ی کوچک فلزی مثل شکل، 1 ورق فویل، 1 عدد موبایل، مقداری نفت یا بنزین
.
.
.
اون سه قطعه ی فلزی رو به شکل L خم کنین و در ماهیتابه بذارین:
 
چرا نباید توی
پمپ بنزین با موبایل حرف زد؟ (+عکس) www.taknaz.ir
 
به این شکل:
چرا نباید توی
پمپ بنزین با موبایل حرف زد؟ (+عکس) www.taknaz.ir
 
ورقه ی آلومینیومی (فویل) رو مچاله کنین و روی این قطعات بذارین:
چرا نباید توی پمپ بنزین با موبایل حرف زد؟ (+عکس) www.taknaz.ir
 
 
حالا با گوشیتون در نزدیکی ماهیتابه به یکی از دوستانتون زنگ بزنین، مهم نیست کی باشه، مهم اینه که زنگ بزنین!
چرا نباید توی پمپ بنزین با موبایل حرف زد؟ (+عکس) www.taknaz.ir
 
کمی صبور باشین، بالاخره اتفاق خواهد افتاد:
چرا نباید توی پمپ بنزین با موبایل حرف زد؟ (+عکس) www.taknaz.ir
 
 
 
 
چرا نباید توی پمپ بنزین با موبایل حرف زد؟ (+عکس)
www.taknaz.ir
 
 
 
 
تعجب کردین؟!
یادتون باشه ای آزمایش رو در محلی امن انجام بدین، و دفعه ی دیگه که به پمپ بنزین رفتین، گوشیتون رو خاموش کنین بخصوص موقع پر کردن باک!!!

[+] نوشته شده توسط atiyeh در 11:58 PM | |







دانشجو چیست؟


طنز دانشجو


موجودی است بیکار که 4 سال از عمر خود را به شکل خودجوش هدر میدهد و حتی برای این کار در ازمونی به نام کنکور شرکت کرده و خود را به اب و اتش میزند. قوت غالب این موجود سیب زمینی و تخم مرغ میباشد. از فعالیت های روزانه وی میتوان به پرسه زدن در محوطه دانشکده،‌تیکه انداختن به استاد، رفتن به فیس بوک با وایرلس دانشگاه به هر بدبختی که شده،خوابیدن،و خیره شدن به جزوه ی استاد برای دقایقی و سپس دور انداختن آن اشاره کرد.

این موجود به شدت علاقه مند است که وی را مهندس و دکتر صدا کنند و از شنیدن این لغات حس وصف ناپذیری به وی دست میدهد. اگر همه شرایط مهیا باشد این موجود 10 روز یکبار به یاد حمام رفتن میفتد و خود را گربه شور میکند.( البته این موضوع بیشتر در مورد گونه ی نر مشاهده شده است )

با این که نام این موجود دانشجو است ،‌اما مشخص نیست چرا به این نام خوانده میشود زیرا رابطه این موجود با دانش شبیه به رابطه اب با اتش است! از مصادیق این موضوع میتوان به استفاده از جزوات برای ایجاد دم کنی قابلمه ماکارونی ، به عنوان زیر قابلمه ای برای جلوگیری از سوختن فرش و همچنین به عنوان دستگیره برای بلند کردن اشیا داغ و ... اشاره کرد.

زیستگاه او منطقه ی حفاظت شده ای به نام خوابگاست که این موجودات به صورت دسته های 4 تایی،8 تایی و حتی 12 تایی درامده و در مساحتی که کمی باز تر از فضای قبر است به زندگی ادامه میدهند.

آندسته از این موجودات که تمایل به بقا بیشتر دارند در سال چهارم برای شرکت در آزمونی دیگر به نام ارشد خود را اماده میکنند و قصد دارند درس هایی که در طول 3 سال نخوانده اند در طول 3 ماه بخوانند تا 2 سال دیگر به این زندگی بی زحمت و راحت ادامه دهند. این موجودات که تا دیروز طنین صدایشان در راهرو خوابگاه گوش فیل را کر میکرد،‌در این سال با شنیدن صدای دمپایی یک دانشجو در راهرو سریعا از اتاق خارج شده و این جمله را بر زبان میاورند :" ای بابا ارشد داریم یواش تر ! " .

پس از گذشت 4 سال این موجودات مدرکی میگیرند که برای استفاده از آن نیاز به وسیله ای به نام کوزه است . نحوه عملکرد این وسیله به این صورت است که مدرک را دم آن میگذارند و آبش را میخورند! اندسته که به ارشد وارد شده و مدرک ارشد میگیرند آب بیشتری میتوانند از کوزه بخورند!

نسل این موجودات نه تنها رو به نابودی نیست بلکه هر روز بر تعداد آن ها افزوده میشود . بیشترین تراکم آنها در منطقه ای از خاور میانه به نام ایران مشاهده میشود که از هر 2 نفر 3 نفر آنها دانشجوست!


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 11:55 PM | |







فقر

روزی يک مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يک ده برد تا به او نشان دهد مردمی كه در آنجا زندگی میكنند چقدر

فقير هستند. آنها يک روز و يک شب را در خانه محقر يک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!

پدر پرسيد: آيا به زندگی آنها توجه كردی؟

پسر پاسخ داد: فكر میكنم!

پدر پرسيد: چه چيزی از اين سفر ياد گرفتی؟

پسر كمی انديشيد و بعد به آرامي گفت: فهميدم كه ما در خانه يک سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياط مان

فانوسهای تزئينی داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود میشود اما باغ آنها بی انتهاست!

در پايان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.

پسر اضافه كرد: متشكرم پدر كه به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقير هستيم!


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 3:59 AM | |







ایمان

مرد جوان مسيحی ای كه مربی شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود ، به خدا اعتقادی نداشت. او چيزهایی را كه درباره خدا و مذهب میشنيد مسخره میكرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همين برای شنا كافی بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبی روی ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.
.

.

آب استخر براي تعمير خالی شده بود!


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 3:31 AM | |







داستان کشیش و رماتیسم

 

کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست

مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید

پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟

کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است

مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد

بعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟

مردک گفت من روماتیسم ندارم

اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است

نکته:

پیش از پاسخ دادن مطمئن شوید سئوال را به خوبی متوجه شده اید و جواب آنرا می دانید !


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 3:45 AM | |







عاشقانه

 

دوســــتت دارم هدیه ایست که هر قلبی فــــهم گرفتنش رو نداره قیمتی داره که هر کسی تــــوان پرداختش رو نداره
جمله کوتاهیست که هر کسی لــــیاقت شنیدنش رو نداره...

.

.

.

عاشق جمله هایی ام که وقتی میخونی

یه نفس عمیق پشتش میکشی ... و تو یه ثانیه یه دنیا خاطره میاد جلو چشمات

.

.

.

وقتی زنی عــاشـق میشود،
دستــِـ خـودش نیست؛
بــا صـدای آرام صـحـبـتــ میکند
عـشـوه هـایـش بـیـشـتــر میشود
حـسـادت زنــانــه میکند چـون نمیخواهد کـسی حـتـی بـــه عـشـقـش نـگاه کـنـد،
هـمـیـشــه میگویـــد تــــو مــال مــن هـسـتـی!
دوست دارد عشقش، از پشت دستانش را دور بـدنـش حـلـقـه کند، گـردنش را بـبوسـد
چشمانش خــُـمـار میشود.
به آرامی گـوشـه ی لـبـش را گـــاز میگیرد
صدایش میلرزد، زیر لب میگوید دوستـتــ دارم !
زن میداند کــه وجودش با عشق کامل تر میشود
و
بــا بــوســـه ای عاشقانــه بــه اوج آرامــش میرسد.

.

.

.

دوست داشتن یعنــــی:
اونی که اگه صــــــد دفعه هم ناراحتــــش کنی.....
هربار میـــــــگه این دفعه آخـــــریه که می بخشــــــمت.....
و بازم با اخـــــم میاد توی بغــــــلت..

.

.

.

روزگاری خواهد رسید همچنان که در آغوش دیگری خفته ای ، به یاد من ستاره ها را خواهی شمرد تا آرام شوی ...
دلت هوایم را خواهد کرد ...
به یاد خواهی آورد باهم بودن هایمان را ...
به یاد خواهی آورد خنده هایم را ...
به یاد خواهی آورد اشک هایم را ...
به یاد خواهی آورد آغوشم را ...
مطمئنم در آن لحظه در دلت می گویی : من آغوشت را می خواهم ..

.

.

.

وقتی يه دختر به خاطر يه پسر اشک ميريزه يعنيیواقعا عاشقشه
اما وقتي يه پسر به خاطر يه دختر اشک ميريزه يعنی هيچوقت ديگه نميتونه دختر ديگه ای رو مثل اون دوست داشته باشه!

.

.

.

گاهــی باید نباشــی ... تا بفهمــی نبودنت واسه کی مهمه ...
؟! اونوقته که میفهمی بایــد همیشه نبـــــــــاشی

.

.

.

دوست داشتنی ترين رابطه ها
رابطه هاي دوطرفه اند
يعنی هردو ميكوشند براي ادامه دار شدنش
هردو خطر ميكنند
هردو وقت ميگذارند
هردو هزينه ميكنند
هردو براي يک لحظه بيشتر در كنار هم بودن با زمان هم ميجنگند

.

.

.

بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن بعد چشمشون به یه گردویی میفته دولا میشن که گردو رو بر دارن الماس میفته تو شیب زمین قل میخوره و تو چاهی میفته .

میدونی چی میمونه ؟؟

یه آدم..

یه گردوی پوک..

و یه دنیا حسرت...


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 3:15 PM | |







DoOsTi

DoOsTi TeKRaRe DoOseT DaRaM NisT...!

DoOsTi faHMiDaNe NaGofTaNiHaYe Ka30Ye Ke DoOsesH DaRi


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 2:45 AM | |







tafavote eshgh o dust dashtan

Eshgh yek faribe bozorg ast va dust dashtan yek sedaghat rastin,bi enteha va motlagh

Eshgh dar darya ghargh shodan ast va dust dashtan dar darya shena kardan

Eshgh zibaei haye delkhah ra dar mashugh padid miavarad va dust dashtan zibaei haye delkhah ra dar dust mibinad va miyabad

Eshgh har che miyabad kohnetar mishavad vali dust dashtan har che miyabad paydartar va moassertar mishavad

Pas  Duset Daram


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 1:20 AM | |







دوشت دایم

عشقم ، امیدم ، آرزوم ، زندگیم ، عمرم ، دینم ، دنیام ، نفسم ، حواسم ، فکرم ، ذکرم ، خیالم ، جسمم ، روحم ، جونم ، خونم ، قلبم ، وجودم ، بودم ، نبودم ، هستیم ، نیستیم ، دوستیم ، مستیم ،

فقط تویی ، تو ...

دوشت دایم


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 1:22 AM | |







پروردگارا :

آنکه در تنهاترین تنهاییم ، تنهای تنهایم گذاشت ،

خواهشی دارم که : در تنهاترین تنهاییش تنهای تنهایش نذار

.

.

.

بخاطر خاطره هایت خاطرت در خاطرم خاطره انگیز ترین خاطره هاست

.

.

.

من از عمرم چه فهمیدم؟

نفهمیدم چه فهمیدم ،

همان اندازه فهمیدم که فهمیدم نفهمیدم

.

.

.

ناز چشمان نازت نازنین ناز آفرید

ناز داری ، ناز نکن ، نازت بنازم نازنین

.

.

.

بند بنده دله بنده به بند بنده دلت بنده دلبند بنده

.

.

.

به اندازه ی دیوونه های یه دیوونه خونه ، دیوونه ی دیوونگییاتم دیوونه

 


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 1:6 AM | |







نامه نانوشته

کاغذی سفید ، قلمی آبی و دست های ناتوان من در تلاش می افتند تا چند کلامی که از اعماق وجودم میجوشد را برایت بنویسم ، اما پیش از آنکه مجالی یابم کاغذ از اشک هایم پر میشود

پس بخوان نامه نانوشته را ..؟!!!


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 1:0 AM | |







افکار بچگانه در مورد خدا

بچه که بودم فکر میکردم خدا هم مثل ماست ، شکل من ، تو ، ما ، همه

او نیز موجودی دو پاست ،

در خیال کوچک خود فکر میکردم ؛ خدا پیرمردی ست و به دستش یک عصاست ،

حال و روز جیب هایش همیشه رو به راست

مثل آقاجان به چشمش عینکی دارد بزرگ ، با کلاه و ساعتی کهنه که زنجیرش طلاست ،

گاه گاهی نسخه میپیچد طبابت میکند

مادرم میگفت : او هر دردمندی را دوا ست ،

فکر میکردم که شب ها روی یک تخت بزرگ مثل آدم ها و من در خواب های خوش رهاست ،

چند سالی گذشت از عمر من ، فهمیدم او حسابش از تمام عالم و آدم جداست ،

مهربان تر از پدر ، مادر ، شما ، آقابزرگ ، او شبیه هیچ کس نیست چون...

چون او خدا ست ...


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 11:59 PM | |







سه چیز در زندگی پایدار نیست :

رؤیاها...

موفقیت ها...

اقبال...

سه چیز در زنگی بشریت برگشت پذیر نیست :

زمان...

گفتار...

موقعیت...

سه چیز انسان را خراب میکند :

اعتیاد...

غرور...

عصبانیت...

سه چیز انسان را میسازد :

کار سخت...

صمیمیت...

تعهد...

سه چیز در زندگی انسان ارزشمند است :

عشق...

اعتماد به نفس...

دوستان...

سه چیز در زندگی نباید از بین برود :

آرامش...

امید...

صداقت...


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 11:58 PM | |







عشق

وقتی معلم پرسید عشق چند بخشه ، زود دستمو بردم بالا و گفتم یه بخش!

اما...

اما از وقتی تو رو شناختم فهمیدم سه بخشه :

عطش دیدن تو...

شوق با تو بودن...

و اندوه بی تو بودن...


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 11:49 PM | |







داستان کوتاه

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چند دونه شیرینی با خودش داشت.
پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده.
دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد.
اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تموم شیرینیاشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید.
ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری که خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده.

نتیجه اخلاقی داستان:

"1.عذاب وجدان همیشه مال كسی ست كه صداقت ندارد،2.آرامش مال كسی ست كه صداقت دارد،3 .لذت دنیا مال كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می كند،4.آرامش دنیا مال كسی ست كه با وجدان صادق زندگی میكند."


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 5:9 PM | |







تلفن یه کوچولو به خدا

الو... سلام

کسی اونجا نیست؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

 

پس چرا کسی جواب نمیده؟

 

یهو یه صدای مهربون!

 

مث اینکه صدای یه فرشته ست..

 

بله،با کی کار داری کوچولو؟

 

خدا هست؟باهاش قرارداشتم..قول داده امشب جوابمو بده

 

فرشته گفت: بگو من میشنوم

 

کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی؟؟؟من با خدا کار دارم

 

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

 

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست

 

نداره؟؟؟؟

 

فرشته ساکت بود

 

بعد ازمکثی نه چندان طولانی: نه خدا خیلی دوستت داره

مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

 

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلتید و با همان

 

بغض گفت :

 

اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا بگو

 

هر آنچه راکه بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو.. دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:

 

خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم توروخدا

 

چرا؟

 

این مخالف تقدیره!!! .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

 

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم،ده تا دوستت دارم

 

اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

 

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟

 

نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

 

مث بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمیفهمن

 

مث بقیه که بزرگن و فک میکنن من الکی میگم با تو دوستم

 

مگه ما باهم دوست نیستیم؟

 

پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟

 

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟

 

مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد؟

 

)خدا(پس از تمام شدن گریه های کودک

 

آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مث

 

تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردن تا تموم دنیا تو دستشون جامیگرفت

 

کاش همه مث تو منو برای خودم و نه برای خودخواهی شون میخواستند

 

دنیا برای تو کوچیکه

 

بیا تا برای همیشه کوچیک بمونی و هرگز بزرگ نشی

 

کودک کنار گوشی تلفن ، درحالی که لبخندبرلب داشت

در آغوش خدا به خواب فرو رفت


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 4:57 PM | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد