نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





 

Love+ Care = Mother

Love + Fear = Father

Love + Help = Sister

Love +Fight = Brother

 

Love + Life = Wife/ Husband

&

Love +Care +Fear + Help + Fight + Life =Friend


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 2:45 AM | |







دزد و درد...

 

اینجا سرزمین واژگان واژگون است....

جایی که گنج ، جنگ می شود...

درمان ، نامرد می شود....

قهقه ، هق هق می شود...

 

اما دزد همان دزد است و درد همان درد...


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 7:32 PM | |







خر درون...

 

این خر درونمه که دوستت داره !

وگرنه میدونی که خودم ازت متنفرم!


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 7:20 PM | |







لحظه‌ های با تو بودن ، از عمرم حساب نمی شوند !
از آخرتم حساب می شوند ، از بهشت !!!

.

.

.

دلم کمی از بهشت می خواهد ، چند لحظه آغوشت را قرض میدهی ؟؟؟

.

.

.

برای خودت زندگی کن

کسی که تو را دوست داشته باشد

با تو میماند

برای داشتنت می جنگد اما اگه دوستت نداشته باشد

به هر بهانه ای میرود


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 7:10 PM | |







گمشده: این شوخی نیس واقعیته شماهم لینک کنین


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 4:12 PM | |







عشق واقعی یعنی این...

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید : آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای

ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی ازدانش آموزان گفتند : با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.

برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را راه بیان عشق عنوان کردند.

شماری دیگر هم : "با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی" را راه بیان عشق

می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

"یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل

رفتند . آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند...

یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به

همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به

طرف آنان حرکت کرد...

همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر

رفت و زن زنده ماند..."

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. اما پسر پرسید :

آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

پسر جواب داد: نه، "آخرین حرف مرد این بود که : عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.

ازپسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود..."

قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: "همه زیست شناسان میدانند

ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند ."

پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و اورا نجات داد. این

صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 10:15 PM | |







متولد چه روزی؟

روز 1 : خیلی کنجکاوی

روز 2 : زندگی و احساسات شما در حد تعادله

روز 3 : رفتارت دیگران رو به اشتباه میندازه

روز 4 : پیش از عمل کردن خوب فکرمی کنی

روز 5 : از تغییرات لذت می بری

روز 6 :  سخاوتمندانه به نیازمندان یاری میرسونی

روز 7 : نسبت به تغییرات اطرافت حساسی

روز 8 : شخصیت شاد و رفتار دوستانه ای داری

روز 9 : نمیدونی چجوری باید خود واقعییت رو نشان بدی

روز 10 : فرد مسئولی هستی

روز 11 : بخشنده و محتاط و دارای روحیه ای لطیف هستی

روز 12 : پر انرژی و شوخ طبعی

روز 13 : فردی صادق و ساده گیری

روز 14 : گاهی اطرافیانت رو فراموش می کنی

روز  15 : دوست داری در مرکز توجه قرار بگیری

روز 16 : به خوبی می تونی به ندای قلبت گوش بدی

روز 17 : دوست نداری وارد امور دیگران شی

روز 18 : در نگاه اول فردی بسیار آرام به نظر میرسی

روز 19 : در مدیریت امور زندگی مهارت خاصی داری

روز 20 : همه چیز رو جدی میگیری

روز 21 : کنجکاو و یه دنباله رو واقعی هستی

روز 22 : انسان بی نظیری هستی

روز 23 : هرگز اونطور که دیگران میخوان زندگی نمیکنی

روز 24 : بسیار مثبت نگری

روز 25 : هیچ مانعی نمیتونه تو رو از هدفت باز داره

روز 26 : به تغییرات مثبت پاسخ میدی

روز 27 :  گاهی بدبین میشی و از کاه کوه میسازی

روز 28 : به راحتی میتونی در زندگیت موفق شی

روز 29 : به حس ششم خودت اعتماد داشته باش

روز 30 : دوست داری همسرت در کنترلت باشه

روز 31 : پیش بینی احساساتت بسیار دشواره


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 9:34 PM | |







داستان عاشقانه

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…

ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…

اولاش نمی خواستیم بدونیم…

با خودمون می گفتیم…

عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…

بچه می خوایم چی کار؟…

در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…

اگه مشکل از من باشه …

تو چی کار می کنی؟…

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…

خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟ گفت:من؟

گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟…

فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد

خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید…

اگه واقعا عیب از من بود چی؟…

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…

هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…

بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…

اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست…

بالاخره اون روز رسید…

علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…

دستام مثل بید می لرزید…

داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…

اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…

اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…

یا از خوشحالی…

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…

بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…

من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… پس چی شد؟

گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان می بینم نمی تونم… نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم… پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم… تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…

یا زن بگیرم… نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم… بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست… نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…

حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم

لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…

برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…

چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…

دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…

وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…

باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز!


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 1:45 AM | |







یادآوری

پیش از آنکه درباره ی زندگی ،

گذشته و شخصیت من قضاوت کنی...

خودت را جای من بگذار ،

از مسیری که من گذشته ام عبور کن ،

با غصه ها ، تردیدها ، ترس ها ، دردها و...

خنده هایم زندگی کن...

.

.

.

یادت باشد :

هر کسی سرگذشتی دارد ،

پس هرگاه به جای من زندگی

کردی آنگاه میتوانی

درباره ی من قضاوت کنی...

 

 


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 1:25 AM | |







تو

به يک "هستم" به يک "نترس" به يک " نوازش" به يک "آغوش" به يک "دوستت دارم" و خلاصه بگويم به "تو" نيازمندم !


[+] نوشته شده توسط atiyeh در 1:7 AM | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد